
حضرت رحمت العالمین نظری بدو انداخت و فرمود :
بگو « اللهم انت ربی و انا عبدک » - یعنی "
خدایا تو پروردگار من هستی و من هم بنده تو هستم "
و ترا همین جمله کفایت نماید.
این مرد عجمی نتوانست آن جمله را حفظ کند و بهمین عدم ضبط درست , شب و روز این دعا را معکوس میخواند ! یعنی میگفت :
« اللهم انت عبدی و انا ربّک » !
جبرئیل نزد پیامبر حاضر شد و عرضکرد یا رسول الله آن مرد عجمی را که جمله ای تعلیم نموده ای ؛ نتوانست از حقیقت معنی آن اطلاع یافته و لذا بر وجهی ادا میکند که صاحب شرع آنرا تکفیر میداند !
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم ) آن مرد عجمی را طلبید و از احوال وی باز پرسید.
عجمی گفت: یا رسول الله به تعلیم شما شادم و خیلی هم ممنون !
حضرت فرمود چه میگویی ؟!
گفت : مدام میگویم « اللهم انت عبدی و انا ربک » !
آن مرد بمحض اطلاع از اشتباه بزرگ خویش بسیار محزون گشت و غم و غصّه گذشته بر دل او مستولی شد و گفت :
یا رسول الله ! من مدتی نادانسته کفر گفته ام و آنرا عین ایمان پنداشته ام. اکنون بفرمایید تدارک و جبران آن چگونه است و چه کنم؟!
حضرت رسول (ص) در این باب متامّل شد. جبرئیل نازل شد و عرضکرد یا رسول الله ! حق تعالی فرماید که اگر بر بنده من غلط رواست , بر من روا نیست . من نظر بر دل بنده دارم .
« ان الله ینظر الی قلوبکم لا الی صورکم » اگر سهوی بر زبان وی گذرد ولی دل وی بر حقیقت مستقیم باشد ؛ ما آن خطای وی را بصواب برداریم و بمنتهای همتش رسانیم.
نی برون را بنگریم و قال را
... در سنین بین کودکی و نوجوانی در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان - بدلیل آماده نبودن مسجد و تکیه محل - مراسم وعظ و خطابه را بطور نوبه ای در منازل اهالی محل ما منعقد میکردند.
اغلب خانه ها دو یا حداکثر سه اتاق داشت که بترتیب بین سه دسته
1- مردهای بزرگتر
2- بانوان
3- جوانترها و نوجوانان تقسیم میشد .
منبر و خود آخوند در اتاقی که آقایان که اغلب مردان بالای 30 سال سن داشتند حاضر بوده و معمولا هم اتاق بزرگتر و بهتر را به همین دسته اختصاص میدادند ! یعنی شاه نشین و اتاق مهمان که تمیزتر و مرتب تر بود !
در اتاقی که خانم ها حضور داشتند سر و صدا اصلا مجالی بگوش احدی نمیداد تا مطلبی را بفهمد .
در اتاقی هم که جوانان و نوجوانان بودند اغلب شوخی و گفتگوهای زائد که بعضا بدرگیری های کوچکی هم منجر میشد ؛ برقرار بود.
من شخصا وقتی که بعد از صرف افطاری با توصیه مکرر مادر مبنی بر حضور در مراسم روضه ؛ مستقیما میرفتم در اتاقی که افراد

عدم تمایل من در جمع دیگر بیشتر بدو دلیل بود یکی حرص شدید به اینکه خلاصه بفههم آخوند چه میگوید و دیگری هم بطور روانی تمایلی به شلوغ کاری و شوخی های بمورد در اجتماعات نداشتم .
البته خود مرحوم ابوی من در کودکی اغلب دست مرا میگرفت و با خودش در همان مجلس اکابر میبرد و در کنارش می نشستم و آرام آرام برای اغلب بزرگترها عادی هم شده بود و همین توجه آنها بمن و نوعی احترام بیشتر از سن و سالم که برایم قائل میشدند باعث میشد که بیشتر مراعات آن را بکنم که مثلا حاج روح الله و یا حاج حیدر و ... نظر منفی هم نسبت بمن پیدا نکنند و همین هم علیرغم آنکه موجب خیرات زیادی برای من در زندگی اجتماعی شد , دردسرهایی را هم داشت که بیشتر باعث محدودیت من میشد ...
... و بعدها که بزرگتر شدم و از افرادی بودم که در تحصیلات در بین جوانان محل جزو چند نفر اول باصطلاح بودم ؛ و کلا یواش یواش تبدیل شدم به کسی که اغلب درخواستهای اجتماعی و نیازهای عمومی مردم محل را حل و فصل میکردم و انصاف قضیه هم این بود که اغلب - بجز یکی دو مورد - دو طرف دعوا حکم ما را می پذیرفتند و رضایت بنظر ما میداند .
از میرزابنویسی و تنظیم انواع قراردادهای خرید و فروش بگیر تا حل و فصل دعواهای عمومی و خانوادگی و رفع و رجوع اختلافات در میانجیگیری در خواستگاریها و ... خلاصه کلا تبدیل شده بودم به یک همه کاره بی مزد و منت که کمترین آسایش را بلحاظ شخصی نداشتم و تا ساعت 12 شب هم خلاصه مهمان و ارباب رجوع داشتیم و این قضیه شخصا برایم سخت بود ولی ناچار بودم و بلحاظ اخلاقی نمیتوانستم دست رد بمردم بزنم .
... تا آنکه درس و سربازی و جبهه و کار و ... باعث شد که از محل مهاجرت کرده و شیفت زندگیم رقم دیگرگونه خورد ... الآن هم که گاهی برای کارهایی بمحل پدری مراجعه میکنم تقریبا باید یا پنهانی برای کارم اقدام کنم و یا اگر عادی حاضر شویم باز همان انتظارات که خلاصه باید بمنزل اغلب سری بزنم و حال و احوالی بپرسم و ... و خدا نکند که اگر در مراسمی بخصوص مراسم ختمی از درگذشتگان اهالی شرکت نکنیم که در آنصورت برای من میشود بزرگترین گناه و برای اغلب مردم هم این مساله میشود یک جفای بزرگ از سوی محمود و ... :)

ماجرا این بود که در همان ایام نوجوانی بعادت همیشگی من مستقیما رفتم در اتاقی که پیرمردها بودند منتها این بار برادر کوچکترم که حدود دو سه سالی از من کوچکتر بود بهمراهم بود . مجبور شدم او را هم همراه خود بهمان مجلس پیرمردها ببرم .
یک آخوندی را در آنسال دعوت کرده بودند که اهل پرس و جو و گفتگو هم بود. شبهای نخست ماه مبارک بود و حضور چند شب اول من بر خلاف عرف در جمع پیرمردها برای این آخوند جدید هم جای سوال شده بود!
... بهمین خاطر از کنار دستی هاش درگوشی با نشان دادن من و برادرم پرسید که ... گرچه کوچک بودم اما خیلی زیرکانه متوجه شده بودم که دقیقا دارند درباره ما حرف میزنند و یحتمل آقای حاج ابراهیم سیه چهره هم داشت میگفت که اینان فرزند فلانی و ...
خلاصه حتی میتوانستم حدس بزنم که چه مواردی را دارند گفتگو میکنند! این ذهن خوانی از همان کودکی همیشه مرا عذاب میداد و بهزار بار هم تست کردم که در 99/9 درصد هم جواب آزمون درست بود !!!
... بگذریم ! آخوند بعد از فراغت از پرس و جو از بغل دستی هاش درباره ما بدون هیچ مقدمه ای یکدفعه رو به برادر کوچکم کرد و پرسید :
بگو ببینم اسمت چیه ؟! ...
بعد پرسید : خب بنده کی هستی ؟!
... داداش کوچکترم که از توجه و تمرکز همه جمع بما تقریبا منفعل شده بود و پاک قاطی کرده بود هول شد و در پاسخ گفت : بنده احمد !!
احمد نام پدرم ؛ من هم محمود و نام برادرم هم ابوالقاسم و ...
این پاسخ برادرم مجلس را بدو دسته تقسیم کرد ! دسته ای 99 درصدی خندان و ... و دسته دیگر که تنها من بودم بتنهایی متاثر از این سوال تقریبا نابجای آن آقا آنهم در این جمع آنهم بدون مقدمه و بدون منظور داشتن جنبه های روانی مساله از یک بچه حدود 8 ساله ... !
من تمام اینها را در همان لحظه آنهم بهمین صورت در باطنم میگذراندم و ناراحت شده بودم ! هم از آن سوال نابجا و بیشتر از خنده جمع و خجالت داداشم. او البته میدانست که بنده خداست ولی هول شد و تصور کرد بعد از نام خودش طبق معمول نام پدرش را میپرسند , جواب داد ؛ احمد ! ...
... بعد از لحظاتی سکوت سنگین ؛ مرحوم حاج ابراهیم سیه چهره که در سمت راست آخوند تازه وارد نشسته بود رو بایشان کرد و گفت هر سوالی داری از محمود بپرس ... از اون برادر بزرگتره !!
آخوند تسبیحی چرخاند و رو بمن کرد و گفت : خب اسمت چیه ؟!
راستش از روی قصد کمی مکث کردم ( تعمدا که شاید بتوانم با همین مکثم به آن آقا بفهمانم که از رفتار ایشان با برادر کوچکم ناراحتم ) !
تصور میکنم آن بنده خدا تا حدودی فهمیده بود که من ناراحت شدم .
خلاصه از اصول و فروع دین پرسید. دقیق جواب دادم.
تعجب کرد و تشویق هم البته کرد .
بعد تحریص شد و سوالهایش را سخت تر کرد و مثلا پرسید فرق اذان و اقامه رو بگو ؟!
پاسخ دادم ! خیلی تعجب کرد ! گفت احسنت احسنت ...
مرحوم حاج ابراهیم وارد ماجرا شد و اظهار داشت که ؛ من گفته بودم خدمتتون حاج آقا که از کی بپرس ...! کمی از احساس سنگینی که داشتم کم شد و سبکتر شدیم ...
راستش ما از تبار مادری از طایفه ای هستیم که باصطلاح عالم و تحصیلکرده در بینشان بسیار زیاد هستند و با چند واسطه از طریق

و در دل کوهستان البرز در حوزه شهرستان ساری در روستایی ییلاقی بنام تیلک حوزه علمیه داشتند و امروزه هم باعتبار ایشان آن حوزه را در تیلک احیاء کرده و همین چند سال پیش از سوی مقامات افتتاح گردید ...
این روحانی دوران کودکی ما در محل اینها را نمی دانست و تصورش را هم نمیکرد که یک نوجوان حدود 10 ساله بتواند بسوالات تقریبا مشکل ایشان بسهولت پاسخ دهد. ... البته هم من علاقه زیادی بیادگیری مسائل دینی داشتم و هم والده عزیز ما بلا استثناء هر شب بالغ بر چند داستان و حکایت از تاریخ دینی بطور مستند برای ما تعریف میکرد . و هم کلاس پرسش و پاسخ مسائل دینی که خویش هم میگفت از دایی مرحومش که درس حوزوی خوانده بود همه را آموخته بود !
... القصه آنشب این روحانی دامنه سوالاتش از من تا بسوالاتی درباره قیامت کبری هم کشیده بود ولی من ضمن پاسخ فقط منتظر مجالی بودم تا جواب درستی برای پاسخ برادر کوچکم پیدا کنم و آنشب را باصطلاح بطور کامل سربلند از مجلس بیرون بیائیم !
در مجالی که احساس کردم دیگه آخونده قصد پرسیدن سوال جدیدی را ندارد گفتم حاج آقا ! داداشم جوابش غلط نبود !
یهو بهتش زد گفت چطور مگه ؟! یعنی ایشون بنده احمد ( پدرتان ) هستند ؟!
چون والده ما پیشترها برای ما دلیل اصرار خود در یاد دادن باصطلاح علم دینی را هم بارها برای ما نقل کرده بود - بر اساس آموخته های خودش از دایی روحانیش - بما همواره میگفت که : هم خوب گوش کنیم به مطالب دینی اش و هم بدیگران هم یاد بدهیم و بخصوص این نکته که مضمون روایتی از حضرت مولا (ع) بود دال بر آنکه :
هر کس نکته ای بمن بیاموزد در حقیقت مرا بنده خویش قرار داده است ! ...
خوشبختانه مادرم بارها برای ما تعریف میکرد و من حریص در شنیدن , خوب این را میدانستم منتها در تطبیق این دانسته با شرائط و طرح آن در شرائط خاص ؛ حکمت خدا را ببین که چگونه صحنه را در آنی برگرداند و چگونه آنهمه دغدغه باطنی من را که آنشب در برخوردی که با برادر کوچکم شده بود و مورد تمسخر جمع واقع شده بود و من میخواستم دفاع کنم ... و خدا چه کمکی کرد کمکستانی !!!...
در همان سن کم که مکلف هم نبودیم آنروز را روزه داشتیم . اول نماز گزارده و بعد افطار و بعد با علاقه بعشق کسب معارف دینی بمجلس اهل بیت علیه السلام رفتیم و ... حالا آنموقع مورد تمسخر اکابر اهالی قرار بگیریم ؟!!!! ....
و خدا زبانم را گشود و با همان لسان کودکی گفتم حاج آقا داداشم بله درست جواب داد !
باز گفت چطور پسرم تو که بچه عاقلتری هستی . آدم بنده خدا هست نه بنده پدرش !
صبر کردم تا موعظه روحانی تمام شد .
بعد گفتم حاج آقا مگر حضزت علی نفرمود که هر کس مرا علمی بیاموزد در حقیقت مرا بنده خویش کرده است ؟! پس داداشم میتونه بنده پدر هم باشه چون پدرم خیلی چیزا بما یاد داده است !

و مرا کنار خود نشاند و دست کرد در جیبش - او که از همه پول خرد میگرفت و تا زندگی بگذراند - دست کرد در جیبش در آنزمان یک سکه 5 ریالی بمن هدیه داده و پیشانیم را بوسید و خیلی خلاصه آنشب از ما تعریف کرد و از دل داداش کوچکم در آورد و حتی روی منبر اومد موضوع را برای مردم تشریح کرد و حق را بما داد . ... بعد ها اگر کمی دیر در مجلس حاضر میشدیم حاج آقای آخوند سراغ ما را میگرفت و پرس و جو میکرد . خلاصه خیلی تحویلمان میگرفت !
آنشب یک ماجرایی را آن روحانی بالای منبر بر اساس همین ماجرایی که قبل از منبر اتفاق افتاده بود تعریف کرد که چندین سال بعد من در کتاب مثنوی کل ماجرای آنرا بشکل منظوم خواندم که همان قصه موسی و شبان بود و ربطش به ماجرای من و برادرم و بنده احمد بودن برادرم ! که بقیه را میتوانید حدس بزنید و ربطش را با ذکر حکایت اول این مقال در ابتداء ...

خاطرات شخصی (72)
... شب و راز شب و شب پیمایی ( و خاطراتی از دوران نوجوانی )
... خاطره آخرین اعزام به جبهه جنگ

مولا علی (ع) و فروتنی
زبان سیاست و سیاست زبان
عمل بقرآن
مکافات عمل (یهودیه و ظلم بخود)
مکافات عمل(علت تاخیر در مکافات)
دلیل تقدم سوره مبارکه حمد
!? WHO SHALL GATHER BONES
ما در آثار صنع حیــرانیــم (1)
مکافات عمل (نتیجه نیت سوء)
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
ما در آثار صنع حیــرانیــم (2)
مومنین مشرک !
حسد و غبطه
ما در آثار صنع حیــرانیــم (3)
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
ما در آثار صنع حیــرانیــم (4)
مکن بیگانگی با ما ...
مکافات عمل (چاه و مار و چاه)
ما در آثار صنع حیــرانیــم (5)
فاطمه (س) تنها گل خوشبوی محمدی
آرش کمانگیـــر
مولا علی (ع) و میراث عمل
سلام بر حضرت مادر سلام الله
رضای خدا یا رضایت خلق
مکافات عمل (جزای راهنمایی بد)
مکافات عمل (کیفر مامور حکومت)
مکافات عمل (سزای دختر ناسپاس)
خدای زیبا و دوستدار زیبایی
گل عزیز است ...
نعمت خدا و زیبایی ...
دل حرم خداست ...
مکافات عمل (سزای تهمت)
مکافات عمل (انتقام از شکنجه گر)
مکافات عمل (قاتل شهید ثانی)
بابا و اعوان و انصار جدیدش :) (02)
غم غفلت + دانلود
بابا و اعوان و انصار جدیدش :) (01)
رزّاق فقط " او " ست !
مکافات عمل (ظلم عاقبت ندارد)
مکافات عمل (جزا به همان تهدید)
مکافات عمل (انتقام از قاتل پدر)
مکافات عمل (شهادت دو کبک)
مکافات عمل (زنا و تجاوز)
هرگز آرزوى مرگ مكن !
خداوند با ظلم و ظالم چه میکند ؟!
مکافات عمل (خیانت به نامحرم)
مکافات عمل (سزاى نومید ساختن)
رحم کن تا خدا و طبیعت بتو رحم کند
دوستی و برادری توصیه حق
مکافات عمل (سزا و مکافات حسود)
توجه: استفاده از تصویر برای سایتها و وبلاگها بدون انجام تغییر آزاد است؛ کپی برداری از متن با ذکر نام و درج لینک بلامانع میباشد. برای تبادل لینک بعد از برقرای لینک تارنمای ما؛اطلاع دهند تا بررسی شود.
- برچسب ها: اخلاص، بنده احمد، پرویز، سوربن، خاطرات کودکی، آخوند،
- لینکهای مرتبط: شب و راز شب و شب پیمایی ( و خاطراتی از دوران نوجوانی ) ، زبان سیاست و سیاست زبان ، خاطره آخرین اعزام به جبهه جنگ ،
-
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
تشکر خانم دکتر گرامی

از انتظار، دیدهی یعقوب شد سفید هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبهی شکسته، زمین گیر خجلتم این شیشهی شکسته به راه کسی مباد
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل منتپذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید دیوار پیگسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه این ابر تیره پردهی ماه کسی مباد